کد مطلب:313498 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:204

حکایتی عجیب در توسل به فاطمه ی زهرا
در جلد هفتم گنجینه ی دانشمندان (صفحه ی 342) از مرحوم حجةالاسلام آخوند ملاعباس سیبویه یزدی نقل شده است كه گفت:

من پسرعمویی به نام حاج شیخ علی داشتم كه از علما و روحانیون یزد بود. یك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال كردم كه از مكه برگشته و به یزد رفته است. تا اینكه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار كردم مگر چه شده، اگر فوت كرده است بگویید.

گفتند: واقع قضیه این است كه روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه ی خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد. ما هر چه انتظار بردیم و درباره ی او تجسس كردیم، از او خبری به دست نیاوردیم. مأیوس شده حركت نمودیم و اینك اثاثیه ی او را با خود به یزد می بریم كه به خانواده اش تحویل دهیم: احتمال می دهیم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند. من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم. بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند. در را باز كردم، دیدم پسرعمو است. بسیار تعجب كردم



[ صفحه 299]



و پس از معانقه و روبوسی گفتم: فلانی كجا بودی و از كجا می آیی؟

گفت: اكنون از یزد می آیم.

گفتم: چنانچه نقل كردند تو در مكه مفقود شده بودی، چطور از یزد می آیی؟!

گفت: پسرعمو، دستور بده قلیان را حاضر كنند تا رفع خستگی كنم، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.

بعد از صرف قلیان و استراحت، گفت: آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم. طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم. در راه، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم كه با لباس افندیها ایستاده بود. تا مرا دید قدری به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شیخ علی یزدی نیستی؟ گفتم: چرا.

گفت: سلام علیكم، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت كرد كه به منزلش بروم. با آنكه وی را نمی شناختم، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما كیستید، من شما را به جا نمی آورم؛ گفت: خواهی شناخت، مرا فراموش كرده ای، من از دوستان و رفقای شما هستم. خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم نگذاشت. گفت: مكه همه جای آن حرم است، همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند، گفت: چه نگرانی؟ اینجا حرم امن خدا است. خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم.

بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شیعه ها. گفت: این شیعه ها با شیخین میانه ی خوبی ندارند، مخصوصا با خلیفه ی دوم، و اینها شبی را در ماه ربیع الاول به نام عیدالزهرا علیهاالسلام دارند كه مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبری می جویند، و این هم یكی از آنها است - و اشاره به من نمود - و چندان مذمت از شیعه كرد و آنها را بر علیه من تحریك نمود كه همه ی آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من متفق گردیدند. من هر چه مطالب او را انكار كردم، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت: شیخ علی، مدرسه ی مصلی یزد یادت رفته؟! تا این جمله را گفت به خاطرم آمد كه در زمان طلبگی در مدرسه ی مصلی همسایه ای به نام شیخ جابر كردستانی داشتم كه سنی بود و از ما



[ صفحه 300]



تقیه می كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه ی جشن داشتند او به حجره ی خود می رفت و در را به روی خود می بست، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره ی او را باز می كردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می كردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل می كرد.

پس گفتم: تو شیخ جابر نیستی؟

گفت: چرا شیخ جابرم!

گفتم: تو كه می دانی، من با آنها موافق نبودم.

گفت: بلی، اما چون شیعه و رافضی هستی، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت. هر چه التماس كردم و گفتم خدا می فرماید: (و من دخله كان آمنا)، گفت: جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی.

گفتم: خدا می فرماید: (و ان احد من المشركین استجارك فاجره...)، گفت: شما از مشركین بدتر هستید! و خلاصه، دیدم مشغول مذاكره درباره ی كیفیت و قتل و كشتن من هستند، به شیخ جابر گفتم: حالا كه چنین است، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم. گفت بخوان.

گفتم: در اینجا، با توطئه چینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم.

گفت: هر كجا می خواهی بخوان كه راه فراری نیست!

آمدم در حیاط كوچك منزل، و دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه ی كبری علیهاالسلام خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهارصد و ده مرتبه «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» گفتم و التماس كردم كه راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع كشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.

در این حال روزنه ی امیدی به قلبم باز شد، به فكرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به كوچه بیندازم و به دست آنها كشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام با دست یداللهی خود، مرا بگیرد كه مصدوم نشوم. پس فورا از پله ها بالا رفتم كه نقشه ی خود را عملی كنم. به لب بام آمدم. بامهای مكه اطرافش قریب یك متر حریم و دیواری دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است. دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابی بود. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم گویا شهر مكه نیست، زیرا



[ صفحه 301]



مكه شهری كوهستانی بوده و اطرافش محصور به كوه های ابوقبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته كوهی نمایان است كه شبیه به كوه طرزجان یزد است. لب بام منزل آمدم كه ببینم نواصب چه می كنند؟ با كمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می باشد! گفتم: عجب! خواب می بینم؟! من مكه بودم، و اینجا یزد و خانه ی من است! پس آهسته بچه ها و عیالم را كه در اطاق بودند صدا زدم. آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا می آید. عیالم به آنها می گفت: بابایتان مكه است، چند ماه دیگر می آید. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسید، من خودم هستم، بیایید در بام را باز كنید. بچه ها دویدند و در را باز كردند. همه مات و مبهوت بودند.

گفتم: خدا را شكر نمایید كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه ی زهرا علیهاالسلام از كشته شدن نجات داد و به یك طرفة العین مرا از مكه به یزد آورد. سپس مشروح جریان را برای آنها نقل كردم. [1] .


[1] اختران تابناك: مرحوم محلاتي جلد 2، صفحه ي 115.